در زندگی از چه باید ترسید؟

داشتم با خودم حرف میزدم، یه لحظه به ذهنم این سوال رسید که در زندگیم از چی باید بترسم؟ چه چیز ترسناکی در زندگی وجود داره؟

در سن کودکی و نوجوانی زیاد شنیدم که میگفتن از خدا بترس. ادم باید از خدا بترسه ولی هرچی بزرگتر شدم و بیشتر به خدا و زندگی فکر کردم، دیدم از خدا نمیترسم و نمیتونم که بترسم بلکه درستش اینکه باید بهمون میگفتن از خودت بترس! از رفتار خودت بترس، از اینکه در مسیر اشتباهی باشی و خودت رو تغییر ندی بترس چون اون موقع دیگه عدالت خدا حکم میکنه جزای اشتباهت رو بگیری!

من به این رسیدم که باید از خودم بترسم. از این بترسم که ضعف های خودم رو نشناخته باشم، از اینکه در مسیر اشتباه باشم و نفهمم که در مسیر اشتباه هستم! از این باید بترسم. از این بترسم که برای حل کردن ضعف هام کاری نکرده باشم، از این بترسم که نفهمم مسیر درست و اشتباه رو چطور تشخیص بدم و بعد جهان، بخاطر این جهل من زیر فشار خودش لِهَم کنه و بعد تازه بفهمم عع چه مسیر اشتباهی رو اومدم! (حالا بماند که خیلی ها این وسط تغییر نمیکنن! تقصیر رو میندازن گردن بقیه! بقیه مثل مدیر، خونواده، همکار، دوست، نامزد، دوست پسر/دختر و..)

من از حرکت نکردن، رشد نکردن باید بترسم. بترسم از اینکه اگه ادم خودش رو نشناسه، منظورم شناختی هست که باعث بشه ضعف هات رو ببینی/ خودت رو بفهمی/ افکارت رو بشنوی / بفهمی کی هستی؟ بفهمی چه کسی میخوای بشی و چه کسی نمیخوای بشی یا حتی نمیتونی بشی؟ بفهمی پاشنه اشیل هات کجاست، اگه به این شناخت نرسیم در زندگی قاعدتا اتفاقات تلخ و سخت زیادی در انتظارمون خواهد بود.

البته این اتفاقات تلخ قدم به قدم رخ میدن. اول یه اتفاق بد کوچیک رخ میده، یه ذره دردناک و تلخ، اومده تا بهمون هشدار بده رفیق یه جای کارت میلنگه ولی وای بحال کسی که درکش نکنه و خودش رو تغییر نده و ریشه مسئله رو حل نکنه! این اتفاق میره و چندوقت بعد مثلا چند ماه بعد یا چندسال بعد با قدرت خیلی بیشتری میاد سراغ مون و اینبار یه ضربه محکم تر میزنه و اگه اینبار هم درک نکنیم ریشه مسئله رو! اینکه چی باعث شد این اتفاق بیوفته، در نهایت بار بعدی که این اتفاق میوفته شاید بار اخر باشه! بار اخری که قاعدتا زندگی ما هم به اتمام میرسه.

یادمه سال 96 زمان امتحانات دانشگاه برگه امتحانی من رو استاد گم کرده بود و آموزش دانشگاه گفت که خودت برگه رو برداشتی و بردی از سرجلسه! اون زمان من بجای اینکه منطقیفکر کنم که اقا من امتحان دادم و مسئولیت این اتفاق با اونهاست، نباید از حق و حقوم خودم کوتاه بیام، با اموزش به توافق رسیدم که مجدد از من امتحان بگیرن ولی امتحانی که گرفتن به شدت سخت بود! و احتمالا هدف شون این بود که من بیوفتم چون اونها واقعا فکر میکردن من برگه م رو برداشتم! در صورتیکه من امتحان داده بودم.

این اتفاق که گدشت، من درسش رو نگرفتم! (جزییات بیشتری داره این اتفاق که خب نیازی نمیبینم بگم) و سال 1400 همو ضعفی که باعث شده بود اون اتفاقات سال 96 در دانشگاه بیوفته، همون ضعف اینجا هم کار دستم داد ولی اینبار با ضربه خیلی محکم تر! به قدری محکم که سال 1400 رو توی ذهنم تاریک و سیاه کرد. من هزینه مالی زیادی هم بابت این اتفاق دادم، استرس و ترس های عجیب و وحشتناکی که شب ها بخاطرش کابوس میدیدم، خواب های اشفته، بهره وری به شدت پایین و اون خشم و نفرتی که داشت روز به روز بیشتر میشد.

هر جور بود خودم رو از اون مهلکه نجات دادم! اما درس خیلی بزرگی گرفتم، نشستم شب ها و روزها با خودم فکر کردم و ریشه رو شناختم. فهمیدم که بخاطر کدوم باورم، کدوم نقطه ضعفم و کدوم الگوی مخربی که در زندگی دارم این بهای سنگین رو پرداختم. هدفگذاری کردم تا این پاشنه اشیل رو درست کنم و بعد بتونم رشد کنم.

نمیشه تا وقتی که پاشنه اشیل هامون رو رفع نکردیم، رشد کنیم.

یاد این چند بیت مولانای عزیز افتادم:

ما درین انبار گندم می‌کنیم / گندم جمع آمده گم می‌کنیم

می‌نیندیشیم آخر ما بهوش / کین خلل در گندمست از مکر موش

موش تا انبار ما حفره زدست / و از فنش انبار ما ویران شدست

اول ای جان دفع شر موش کن / وانگهان در جمع گندم جوش کن

اگه پاشنه های اشیل مون رو نشناسیم، اگه اون الگوهای مخرب زندگی رو، اون نقاط ضعف اصلی مون رو که هی دارن به شکل های مختلف تکرار میشن در زندگی نشناسیم، هرچقدر تلاش کنیم و بخوایم در سایر جنبه های زندگی رشد کنیم در نهایت ضربه های محکم تری خواهیم خورد! و این نقاط ضعف هم قدرت بیشتری میگیرن.

من به این نتیجه رسیدم هیچ چیز در زندگی ترسناک تر از نقاط ضعف خودم و جهلم نیست! من تصمیم گرفتم پاشنه های اشیل رو رفع کنم، خودم رو بیشتر بشناسم، خودم رو بفهمم، و بعد برای هر تیکه از خودم برنامه بریزم. برای همه ویژگی های خوب و بدم.

سال ۷۵، رفسنجان بدنیا اومدم. هر روز دنبال رشد کردنم. دوست دارم نکات جدید یادبگیرم، خودم رو بهبود بدم و تلاش میکنم هر روز خودم رو بهتر بشناسم و درک کنم. توی زندگی چیزهایی کمی هست که واسم مهم باشه اما صداقت، رضایت و شادی درونی، رشد کردن و موثر بودن از مهم ترین ارزشهای زندگیم هست. من به نظم و قانونی که دنیا داره، به شعوری که کیهان داره و به خدای بزرگ باور و ایمان دارم. معتقدم که هر اتفاقی، دلیل و حکمتی داره و هر معلولی، علتی داره.
نوشته ایجاد شد 15

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مرتبط

متنی که میخواهید برای جستجو وارد کرده و دکمه جستجو را فشار دهید. برای لغو دکمه ESC را فشار دهید.

بازگشت به بالا